یاس خوشبو

بزرگترین حکمت

روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: «استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست » سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود. نوجوان این کار را کرد. سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد. سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد. نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید. او که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت: «استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید » سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت: «فرزندم! حک...
20 فروردين 1392

قانون عشق

‏   قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست. چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی! که هر بار ستاره های زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی و خود در تنهایی و سکوت با چشمهای خیس از غرور پیوند ستاره ها را به نظاره نشینی و خاموش و بی صدا به شادی ستاره های از تو گشته جدا دل خوش کنی و باز هم تو بمانی و تنهایی و دوری           ...
25 بهمن 1391

بدون عنوان

دلم یک کوچه می خواهد... بی بن بست... وبارانی نم نم... ویک خدا ... که کمی باهم راه برویم... همین!!! دلم کفش نمیخواهد... پاپوشی از چمن میخواهد... دلم باران میخواهد... دلم هیاهو نمی خواهد... می خواهد اندکی با سکوت و نسیم و باران قدم بزند...  همین! ...
17 دی 1391

رفیق خدا

خـــــدای من ! نه آن قدر پاکم که کمــــــکم کنی نه آن قدر بـــــــدم که رهایـــــــــم کنی میان ایـــــن دو گمم ! هم خود را و هــــم تو را آزار مـیدهم هر چه قدر تــــلاش می کنم نتوانستم آنــــی باشـم که تو خواســـتی و هر گز دوســت ندارم آنی باشم کــه تو رهایـــــــم کنی ... آن قدر بی تو تنهـــــا هستــم که بی تو یعــنی "هیـــچ" یعنـــی پـــــوچ خــــــدایا پـس هیــچ وقـت رهــایم نکن ! ...
4 دی 1391

بدون عنوان

صحنه ای دلخراش از پسری بچه ای که در یک یتیم خانه، تصویری خیالی از مادرش کشید و در آغوش او به خواب رفت خدا هیچ بچه ای رو بی مادر نکنه ...
20 آذر 1391

بدون عنوان

نیا آن قدر نیا که دلم هر روز برای خودم تنگ‌تر و تنگ‌تر شود نیا و بگذار این پاییز هم بی ‌تو به سر شود ... ...
20 آذر 1391

برای خواهرم که ازمادوره ولی دلش پیش ماست

زینب جان دیشب که مجی می خواست بره به ابوالفضل گفتم بیاد ولباسش روبپوشه تاازشون عکس بگیرم تابرات بفرستم .مجتبی دیشب ساعت یازده رفت .ابوالفضل هم امروز ساعت ده رفت .خدانگهدارشون راستش وقتی میخواستم عکس بگیرم باخودم می گفتم وقتی زینب این عکس روببینه گریه میکنه ولی باور کن وقتی ازتوی دوربین بهشون نگاه میکردم یه لحظه اشکم در اومد. امیدوارم یه موقع بیاد که همه باخوشحالی دور هم جمع بشیم واز بودن درکنار هم لذت ببریم. ...
6 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یاس خوشبو می باشد