یاس خوشبو

برای خواهرم که ازمادوره ولی دلش پیش ماست

1391/9/6 17:13
نویسنده : مصی
672 بازدید
اشتراک گذاری

زینب جان دیشب که مجی می خواست بره به ابوالفضل گفتم بیاد ولباسش روبپوشه تاازشون عکس بگیرم تابرات بفرستم .مجتبی دیشب ساعت یازده رفت .ابوالفضل هم امروز ساعت ده رفت .خدانگهدارشون

راستش وقتی میخواستم عکس بگیرم باخودم می گفتم وقتی زینب این عکس روببینه گریه میکنه ولی باور کن وقتی ازتوی دوربین بهشون نگاه میکردم یه لحظه اشکم در اومد.

امیدوارم یه موقع بیاد که همه باخوشحالی دور هم جمع بشیم واز بودن درکنار هم لذت ببریم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

مامان کوثری
6 آذر 91 17:28
الهی فدای همهتون بشم نمی دونم تقدیر مادرم چی بود همیشه باید دوری یکی رو داشته باشه
دايي پسقلي
7 آذر 91 16:13
ماشالله ... سفرشون يه سلامت .. ايشالله كه به سلامتي و خوشي تموم بشه خدمتشون و 2 تاييشون برگردن به آغوش گرم خانواده شون... شما هم ناراحت نباشين .. بالاخره اين كاكل پسر ها برن يكم دوري رو تجربه كنن بد نيست ها ..
دايي پسقلي
7 آذر 91 16:35
ببخشيد به موضوع پستتون مربوط نيست ولي گفتم بخونيد حال و هواتون عوض بشه .. بالاخره يه تنوعي هست ديگه ...
----------------------------------------------------
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم.
مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم.
فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ … نه

نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:
- عمو… میشه کمی پول به من بدی؟
فقط اونقدری که بتونم نون بخرم.
- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست… باشه برات می خرم.
صندوق پست الکترونیکی من پر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم. صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم.
عمو …. میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟
آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.
- باشه ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خب؟
غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم. گارسون پرسید که اگر او مزاحم است ، بیرونش کند. وجدانم مرا منع می کرد. گفتم نه مشکلی نیست.
بذار بمونه. برایش نان و یک غذای خوش مزه بیارید.
آنوقت پسرک روبروی من نشست.
- عمو … چیکار می کنی؟
- ایمیل هام رو می خونم.
- ایمیل چیه؟
- پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن.
متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای اینکه دوباره سئوالی نپرسد گفتم:
- اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده.
- عمو … تو اینترنت داری؟
- بله در دنیای امروز خیلی ضروریه.
- اینترنت چیه عمو؟
- اینترنت جائیه که با کامپیوترمیشه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار، موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همه این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی.

- مجازی یعنی چی عمو؟
تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.
- دنیای مجازی جائیه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اونجا هست. رویاهامون رو اونجا ساختیم و شکل دنیا رو اونطوری که دوست داریم عوض کردیم.

- چه عالی. دوستش دارم.
- کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟
- آره عمو. من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم.
- مگه تو کامپیوتر داری؟

- مادرم تمام روز از خونه بیرونه. دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینیم.
- نه ولی دنیای منم مثل اونه … مجازی.
- وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم
- خواهر بزرگترم هر روز میره بیرون. میگن تن فروشی میکنه اما من نمی فهمم چون وقتی برمی گرده می بینم که هنوزم هم بدن داره.
- و من همیشه پیش خودم همة خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم.
یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتر بزرگی بشم.

- پدرم سالهاست که زندانه
- مگه مجازی همین نیست عمو؟

قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم.

صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با این جمله پاداش گرفتم:
- ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی.

آنجا، در آن لحظه، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم. ما هر روز را در حالی سپری می کنیم که از درک محاصره شدن وقایع بی رحم زندگی
توسط حقیقت ها، عاجزیم.



داستان قشنگی بود خیلی آدم روبه فکر میندازه
دايي پسقلي
14 آذر 91 12:29
بازم ببخشيد خانم فتوحي .. به پست ارسالي شما شايد ربطي نداشته باشه ولي جالب هستش ...
---------------------------------------------------------------
ﮔﻮﻳﺎﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﻲ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﺤﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ!

مادرش را با چادر سفيدی که گلهاي آبي آن زيبايي چادرش را دو چندان كرده بود ، ديد. چادرش را به كمرش بسته بود و مشغول به جارو زدن خانه بود؛ اندکي خسته بود و بر پيشاني اش قطرات ريز عرق نشسته بود و نفس زنان به دخترش گفت: عزيز دلم موهاتو شونه كردي بي زحمت اون ظرفاي ديشب رو هم بشور.

دختر ناگهان جا ميخورد و عصباني از حرف مادر ميگويد: مادر جون نميشه!!!

مادر:چرا دخترم؟

_ آخه دستام سياه ميشه مامان!!!

_خب دستكش هست عزيزم دستکش دستت میکنی.

-گير دادي مامان؛ خب ناخونام ميشکنه اونجوری!!!

خب راست ميگويد دختر؛ ناخن هايش ميشكنند آخر هرچه ناخن بزرگتر باشد زيبايي بيشتر به چشم می آيد!!! دستانش سياه ميشوند؛ ديگر در مدرسه و دانشگاه سوژه ميشود: فلاني در خانه کوزت شده؛ بس كار ميکند دستانش سياه شده؛ وااااااي كه عجب ننگيست براي او؛

چند دقيقه اي جلوي آينه به فكر فرو رفته؛ فكر ميكند كه امروز چگونه تيپ بزند تا در دانشگاه انگشتان اشاره همه سمت او باشد؛ و صحبت همه امروز از ظاهر اوباشد؛ تا همه بگويند فلاني زيباست؟

شانه را بر ميدارد اما مگر فقط شانه كافيست!

بايد حالت دلخواه خودش را به موهايش بدهد تا زيبا به چشم بيايد و اتو را هم روشن ميكند.

تا اتو گرم شود مشغول آرايش صورتش ميشود آخر بايد آرايش صورتش با رنگ لباسش ست باشد؛

به به! تمام شد اکنون ديگر عروسک شدي؛

راهي دانشگاه ميشود و آنطور که ميخاست شده بود؛ همه از او صحبت ميکردند و بايد به خودش افتخار ميکرد!

غروب شده بود ميخواست به خانه برگردد اما با جمله اي رو به رو شد و با خواندن اين جمله ازخودش متنفر شده بود؛ چشمانش سياهي ميرفت و از شرم گام هايش را تند و تند بر ميداشت؛ به خانه رسيد اما متفاوت از قبل؛ سراغ مادر رفت و اورا در آغوش گرفت و شروع به بوسيدن دستهاي چروکيده مادر کرد در حالی که بر گونه هايش اشک جاري بود؛ اينبار بر پيشاني دخترک قطرات ريز عرق نشسته بود.

بلند شدو سفره را پهن كرد؛ غذا را چيد و بدون ترس از سياه شدن دستانش ظرفها را هم شست؛

چادر مادر را به سر كرد و جانماز مادر را پهن كردن و مشغول به صحبت با خدايش شد؛ اينبار او چند ساعت با خدايش صحبت كرد؛ دانه هاي تسبيح را آرام رد ميكرد و هر بار زير لب جمله زمزمه ميکرد؛ خدايا مرا ببخش؛ خدايا مرا ببخش؛

خوابيد؛ اما متقاوت بيدار شد؛ اينبار دست و صورتش را آب زد ، جلوي آينه ايستاد ، شالش را جم و جور کرد و دستي بر چادر زيبايش كشيد .چرخي زد تا از حجابش مطمئن شود و با آرامش راهي دانشگاه شد...

دوباره چشمش به آن جمله افتاد اما اين بار از خودش راضي بود:

جمله اين بود: ﺗﻨﻬﺎ ﺟﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﺣﺠﺎﺏ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺑﻮﺩ ... ﮔﻮﻳﺎﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﻲ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﺤﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ.

او به اشتباهش پي برده بود و حال فقط دنبال اين بود كه چشمان خدا سمت او باشد نه اينکه دنبال اين باشد كه تمام روز صحبت همه از تيپ و با كلاسي او باشد؛

آیا خدا براشون نامحرمه؟؟؟

به نظر شما این آدما نماز هم می خونن؟من که با بعضی ازاین آدما روبه روشدم نماز نمی خونن

مامان کوثری
14 آذر 91 16:26
بیا تو وبلاگ نی نی مد ببین چه خبره
دايي پسقلي
16 آذر 91 21:56
والا چي بگم...
اونش ديگه به خودشون مربوطه .. ولي من يه چند نفري رو كه ديدم در عين تعجبم نماز خون و مقيد هم بودن. زمونه هست ديگه .. اونقده فرهنگ هاي جور واجور و مد و مدلهاي عجيب غريب وارد جمع گرم خانواده ها شده كه ديگه كم كم اين جور مسايل داره قصه ميشه واسه بقيه ...


انشالله یکی از اون خانم های خوب ومومن نصیب شمابشه
دايي پسقلي
18 آذر 91 22:04
هي واي من .... تا چي قسمت با باشه خانوم فتوحي ... خدا از زبونتون بشنوه ..
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یاس خوشبو می باشد