یاس خوشبو

تقدیم به فرشته زمینی ام(مادر

1391/2/23 9:39
نویسنده : مصی
722 بازدید
اشتراک گذاری

مادرای والاترین رویای عشق


مادرای دلواپس فردای عشق


مادرای غمخوار بی همتای عشق

 

اولین وآخرین معنای عشق

 

تکیه گاه خستگی هایم تویی


مادرای تنهاترین ماوای عشق

 

یادتوآرام میسازد مرا


ازتوآهنگی گرفته نای عشق


صورت لالای تواعجازکرد


مادرای پیغمبر زیبای عشق


ماه من،پشت وپناه من تویی


جان من ای گوهر یکتای عشق


 

دوستت دارم تورادیوانه وار


از تواحیاشد چنین دنیای عشق

 

ای انیس لحظه های بی کسی


تشنه آغوش گرم تومنم


من که مجنونم تویی لیلای عشق

 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (10)

مامان تنها
23 اردیبهشت 91 17:49
عشق را از فاطمه آموختم چشم بر دست كبودش دوختم دست او مشكل گشاي عالم است روي او جاي لبان خاتم است دست او صدها گره وا ميكند دست او والله غوغا ميكند ولادت حضرت زهرا (س) روز مادر و روز زن بر شما عزيزم مبارك باد.
دایی پسقلی
24 اردیبهشت 91 23:28
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام.....

سلام .... اول ببخشید که این چند وقته سر نزدم .. آخه رفته بودم بیرجند ( روستای خودمون... خواهرتون اومدن اونجا ) اونجا هم که موبایل بزرو آنتن میده چه برسه به نت ...
خلاصه .... کلی پیش کوثر جون و مامان باباش بودیم و یک جمعه رو هم با هم اومدیم اونجا و جاتون خالی ناهار خونه ما بودن و کلی خوش گذشت .. حیف که نبودین شما .. ایشالله قسمت بشه شما هم بیاین...
دوما .. تبریک این ایام مبارک رو ... این روز خجسته رو به شما تبریک میگم .. ( البته با تاخیر هست ولی ماهی رو هر وقت از اب بگیریم تازه هست .. مگه نه .. )


ممنون که به فکر ماهم بودین.خیلی دلم برای خواهرم وکوثر عزیزم تنگ شده .خوش بحالتون که پیششون بودین
دایی پسقلی
25 اردیبهشت 91 7:16
فرزند عزیزم: آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم، اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است، صبور باش و درکم کن. یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم. برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم… . وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن. وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر. وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو. وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده… همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی… زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم، عصبانی نشو… روزی خود میفهمی. از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو. یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم. کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم. فرزند دلبندم، دوستت دارم.
مامان کوثری
25 اردیبهشت 91 18:52
سلام خیلی متن قشنگی بود بازم روزت مبارک
خیلی خیلی دلم براتون تنگیده


عزیزممممممممممممممممممممممممممممم
رها
26 اردیبهشت 91 10:48
سلام خالههههه جون.ممنونم از خوش آمد گوييت
مامان نفس طلایی
31 اردیبهشت 91 18:33
دایی پسقلی
1 خرداد 91 0:30
---------------- اندر احوالات آقایون ------
موسی مندلسون، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت.
موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتا از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابدا به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :
- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :
- بله، شما چه عقیده ای دارید؟
- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت:
«همسر تو گوژپشت خواهد بود»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن»!

فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید.
او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.




قصه قشنگی بود.ممنون
دايي پسقلي
1 خرداد 91 18:39
خواهش ميكنم.
دایی پسقلی
5 خرداد 91 16:32
سلام خانوم فتوحی .......... میگم این چند وقته دیگه خبری از اونی که باید بدین نمیدین دیگه ( ثناجون رو میگم ...) خبری تازه ندارین .... حرصم در اومده از بس اینا دارن تو کار مردم سنگ اندازی میکنن.....؟؟؟؟
بی صبرانه مشتاق شنیدن خبرای خوش از سمت شما هستم ....؟ راستی تو این هفته باز این وورجک جون رو میبینمش ..... دلم واسش قده یه دونه گندم شده ...؟
قربونش برم الهی ..../

___________________________________________________
سلام .خوش بحالتون که کوثر بهتون نزدیکه
ازبابت دخمل خودم هم اگه خبری شد حتمابهتون خبر میدم
دایی پسقلی
10 خرداد 91 8:24
سلام ... ممنونم مرسی .. ولی ای کاش شما هم بهشون نزدیک بودین و همیشه میشد تند تند ببیننشون... سخته واقعا .. من خودم دوری از عزیزان و خانواده رو تجربه کردم .. خیلی عذاب آور و دق کننده هستش.. ایشالله که به همین زودیا ببیننشون و از بابت دخملی خودتون هم خبرای خوش خوش بهمون بدین ... سربلند و سرافراز و سلامت باشید.....
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یاس خوشبو می باشد